خدایا شکرت!

این اولین باری است که حاکم برای گذراندن عید نوروز به نزدیکی آبادی آنها آمده است به همین خاطر تصمیم می گیرد سبدی از گردوهای نشکسته ای را که در انباری خانه دارد برای  او ببرد.

حاکم با دیدن مرد روستایی و هدیه اش خوش حال می شود جوری که به وزیرش دستور می دهد چند سکه طلا به او هدیه بدهند.

مردی که در همسایگی او زندگی می کند با دیدن سکه های طلا به طمع می افتد که کار مشابهی انجام دهد به همین خاطر سراغ چغندرهایی که در انباری خانه دارد می رود، کیسه ای از آن را با عجله بار الاغش می کند و راه می افتد اما هنوز از در حیاط بیرون نرفته چشمش به پیازهایی که همسرش برای درست کردن غذا پوست گرفته است می افتد.با خودش فکر می کند که پیاز برای کباب کردن گوشت بیشتر به کار می آید تا چغندر،پس بهتر است خورجین های الاغم را از پیاز پر کنم!

به شکارگاه که می رسد حاکم را خسته و عصبانی می بیند به همین خاطر هدیه اش را که تقدیم می کند عوض گرفتن جایزه تنبیه می شود آن هم با کوبیده شدن پیازها بر سر و رویش!

همین طور که برخورد پیازها را بر سر و صورتش احساس می کند بلند بلند می گوید:خدایا شکرت ! خدایا شکرت!»

حاکم تعجب می کند، به نوکرهایش دستور می دهد دست نگه دارند تا ببیند ماجرا از چه قرار است؟

مرد هم در حالی که بلند می شود تا خود را بتکاند می گوید:قربان،خدا را شکر می کنم که برایتان چغندر نیاورده بودم و الا معلوم نبود از اینجا جان سالم به در ببرم!»

صدای حاکم به خندیدن بلند می شود،همین کافی است تا سر حال بیاید و هدایایی خوبی به او بدهد.

 

 

کاکلی و طوقی

کاکلی از سفر که برمی گردد با استقبال طوقی رو به رو می شود اما خوشحالیش زیاد طول نمی کشد

چرا که پی می برد دانه های خوشمزه داخل کوزه یک وجب پایین رفته است!

آهسته بق بقویی می کند ومی گوید:دوست عزیز به این زودی قرارمان یادت رفت؟»

  • کدام قرار؟»
  • این که تنهایی سر وقت کوزه نرویم.»
  • اما من که سر قولم بوده ام!»
  • اگر سر قولت بوده ای پس چرا درِ کوزه پایین رفته،آن هم یک وجب!»
  • باور کن خودم هم نمی دانم چه اتفاقی افتاده.»
  • به جای این حرف ها بهتر است بگویی خورده ام و خود را خلاص کنی!»
  • نه نخورده ام.»
  • نگو نخورده ام که باور نمی کنم!!»
  • حالا که این طور است از اینجا می روم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نمی کنم.»
    کبوتر بیچاره با گفتن این حرف پر می کشد و می رود و کاکلی می ماند و کوزه گندم.
    مدتی می گذرد و با پیدا شدن سر و کله ابرهای سیاه، باران فراوانی می بارد جوری که دانه های داخل کوزه نیز -که بر اثر گرمی هوا خشک و در کوزه پایین رفته اند - نم می کشند و دوباره بالا می آیند.
    طوقی که حالا به اشتباهش پی برده است سخت غمگین و پشیمان می شود اما چه فایده که دوستش برای همیشه از پیشش رفته است.
     
    ***
    برف
    مرد بخشنده ای که تازه از آبادی به شهر آمده است بی خبر از خسیس بودن همسایه ی به ظاهر فقیرش تصمیم می گیرد کمکی به او بکند به همین خاطر چند سکه طلا را در کیسه کوچکی می ریزد و برایش می برد.
    همسایه با دیدن سکه ها ذوق زده می شود اما چیزی به روی خودش نمی آورد جوری که می گوید:من همین طوری از کسی پول قبول نمی کنم مگر این که در ازایش چیزی از من بگیرد!»
    مرد بخشنده که جا خورده است می گوید:چیزی بگیرم؟اما تو که.؟»
    می گوید:بله من آهی در بساط ندارم اما به جایش برف های داخل حیاطم را به تو می دهم!»
    مرد بی خبر از همه جا می پذیرد و سکه ها را می دهد و می رود.
    فردای آن روز مرد خسیس پسرش را سراغ مرد بخشنده می فرستد که پدرم می گوید چرا نمی آیید برف هایتان را ببرید؟
    مرد بخشنده با تعجب می گوید:برف را می خواهم چه کار؟بگذارید خودش آب می شود.»
    پسر می گوید:اما بابایم اصرار دارد همین امروز چند نفر را برای بردن برف ها بفرستید که حسابی جایمان را تنگ کرده است!»
    مرد بیچاره که تازه متوجه بدجنسی مرد خسیس شده است برای حفظ آبرویش هم که شده کلی پول خرج می کند و برف ها را از حیاط خانه بیرون می ریزد!
    چند ماه بعد که هوا حسابی گرم می شود و بازار یخ فروش ها رونق می گیرد مرد خسیس دوباره پسرش را سراغ مرد بخشنده می فرستد که پدرم می گوید برف ها را ارزان فروخته ام چند سکه دیگر بده و الا شکایت به قاضی شهر خواهم برد!
    مرد بخشنده که از این همه بدجنسی به تنگ آمده است طاقتش تمام می شود،بار و بنه اش را جمع می کند و به آبادی برمی گردد.

بیژن شهرامی

قصه های قدیمی(7)

کتاب داستان هایی از زندگی آیت الله العظمی مرعشی(ره) تجدید چاپ شد.

گوید ,» ,مرد ,کند ,همین ,نمی ,می شود ,می کند ,می گوید ,که در ,همین خاطر

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

barahoot وبلاگ نمایندگی سمنان ترجمه تخصصی نشاط دین پژوهی دانلود رایگان جزوه و خلاصه کتاب ویتا hamnashin فکر بکر اوج یادگیری